سقراط و پارمنیدس
اتفاقاً چه فرقی می کند، بنده می خواهم از سقراط یک تفسیر دیگری ارائه بدهم که با تفسیرهای دیگران تا اندازه ای تفاوت دارد.
نویسنده: غلامرضا اعوانی
اتفاقاً چه فرقی می کند، بنده می خواهم از سقراط یک تفسیر دیگری ارائه بدهم که با تفسیرهای دیگران تا اندازه ای تفاوت دارد.
من می خواهم رساله ی پارمنیدس را برای این تفسیر یک مدخلی ارائه بدهم. تفسیرهایی که از سقراط می شود خیلی متفاوتند و بسیار متفاوتند، حالا بنده به آنها اشاره می کنم، تا ببینید که تا چه حد این تفاوت ها وجود دارند. یکی از این تفسیرها، تفسیرهای تحلیلی امروز است، فیلسوفان تحلیلی هستند، که اینها واقعاً به خلوت خانه سقراط راه ندارند، و نه تنها، سقراط، بلکه به فیلسوفان الهی دیگر نیز هم. یعنی با مبانی و مبادی یی که خودشان دارند اصلاً سازگار با مبادی حکمت های الهی نیست. منکر مابعدالطبیعه هستند، فضایای ما بعدالطبیعی را بی معنی می دانند، و دقیقاً یک حکیم الهی یک مسائلی دارد که با این دید اصلاً سازگاری ندارد. بنابراین، وقتی من این گونه کتاب ها را می خوانم، مسائلی که حتی درباره سقراط نوشته شده، اصلاً چیزی نمی فهمم که می خواهند چه بگویند، و واقعاً آنها تفسیر سقراط نمی دانند.
بعضی ها هستند که دیدگاه خودشان را در یک فیلسوف می خوانند، طبعاً اگر او دید نداشته باشد فیلسوف نیست. اولاً ما نمی خواهیم بگوییم نباید دید داشته باشد، مسلماً باید داشته باشد اما آن دید یک مبادی یی دارد که با مبادی آن فیلسوف سازگاری ندارد. ما برای فهم یک فیلسوف باید خودمان را جای او بنشانیم، جهان را از دید او ببینیم، و به مبادی او، در واقع باید دسترسی پیدا کنیم. مثلاً هگل، البته او رساله پارمنیدس را خوب خوانده، بسیار او را عمیق و دقیق می دانیم، اما طبعاً هگل هم تفسیر خاص خودش را دارد. بالاتر از این، تفسیر ارسطو از سقراط است، و ما در تاریخ فلسفه همیشه با این مشکل روبه رو هستیم که تاریخ فلسفه را از دید ارسطو می بینیم، مخصوصاً در جهان اسلام، که غلبه با جهان بینی ارسطویی است، و با این که او شاگردِ شاگرد سقراط است اصلاً سقراط را نمی شود فهمید. یعنی می شود، اما سقراط نیست. چرا؟
او می گوید سقراط به ما دو چیز آموخته، یکی فن تعریف است یکی استقراء. حتی اگر ما بپذیریم که، سقراط همان هست که ارسطو می گوید، یعنی سقراط فقط در تاریخ فلسفه، در واقع مبتکر تعریف هست، باز آن تعریفی که مورد نظر سقراط است، اصلاً آن تعریف ارسطویی نیست. تعریف ارسطو به جنس است و فصل است و امثال اینها، جنس قریب و جنس بعید و فصل و رسم به هر جهت اینها. این تعریف سقراط نیست، تعریف سقراط رسیدن به حقیقت چیزی است، نه از راه مفهوم بلکه از راه دیگری، که بعداً ما درباره آن یک قدری توضیح خواهیم داد. رسیدن آن از طریق تحقق و علم تحققی است که این در نظام تفکر ارسطویی به این معنا اصلاً جایی ندارد، فلسفه به عنوان تحقق و رسیدن به حقیقت چیزی، و شناختن چیزی از راه حقیقت آن.
بگذاریم در واقع سقراطِ گزنوفون، که گزنوفون در واقع فیلسوف نیست، مورخ است. واقعاً هر کسی گزنوفون را به عنوان فیلسوف نمی شناسد، با این که مورخ بوده، بنابراین او هم نمی تواند به درون افکار سقراط پی ببرد، با این که گزارش های او قابل اعتبار است، ما گزارش های او را می پذیریم، اما تفسیرهای او را باید مقداری مورد تأمل قرار بدهیم.
همین طور در مورد ارسطو، ما گزارش های او را می پذیریم، اما تفسیر را و، باید مورد مداقّه قرار بگیرد. همچنین است در مورد هایدگر و نیچه. آن سقراطی که هایدگر برای ما مطرح می کند یک حکیم الهی نیست، حالا اشکالاتی که بر سقراط و افلاطون می کند، اصلاً با مبادی حکمت الهی منافات دارد. هایدگر یک حکیم الهی نیست. حالا من به یک مسئله در ضمن سخن اشاره می کنم، مسئله متوخه، مسئله "Partcipation"، که یک مسئله بسیار مهم در حکمت الهی است. مسئله متوخه و متکسیس که سخت مورد اعتراض هایدگر قرار گرفته اتفاقاً اصل و اساس در حکمت الهی است، اگر ما ببینیم که حکمت الهی چیست؟، که من باز اشاره ای می کنم. بنابراین حتی هایدگر را، با تمام احترامی که برای او قائلیم نباید او را بگوییم که هر حرفی که درباره هر فیلسوفی زد حجت است، این نیست و اگر، از آن دید نگاه بکنیم و حکمت الهی را مورد بررسی قرار بدهیم، دقیقاً باید هایدگر هم از آن دید مورد نقد قرار بگیرد، همین طور نیچه. سقراط، آن سقراطی نیست که فقط از طریق افلاطون به ما معرفی شده، با این که نزدیک ترین فیلسوف به او باز افلاطون است.
اما در عین حال باید توجه داشته باشیم، شاخه دیگری از فلسفه از سقراط ناشی شده که به رواقیون می رسد. رواقیون هم شاگر سقراطند به یک معنی، کلبیون، آن سقراطی که پابرهنه راه می رفته، در جنگ، در کوه، در میان برف، صبح تا شب در برف راه می رفته. حالا به نظر ما این یک مسئله خیلی پیش پا افتاده است، این اثر او را در افلاطون نمی بینیم، در کلبیون، در دیوجانس کلبی می بینیم. که دیوجانس در خمره ای می نشست و اسکندر به دیدن او رفته بود، و به اسکندر گفت خواهش می کنم قدری از من دور شوید برای این که شما مانع تابش خورشید به روی من شده اید. و اسکندر گفت که اگر من اسکندر نبودم دلم می خواست که دیوجانس باشم، آن هم در واقع سقراط است، پس سقراط پدر فلسفه جدید است. اما ارسطو به طور کلی، درباره فلسفه، دچار یک نوع سوء تفاهم شده، یعنی او طبعاً یک فیلسوف است و هر فیلسوفی را از دیدگاه خودش مطرح کرده است. کافی است به معنای دیالکتیک توجه بکنیم. او به طور کلی هر فیلسوف دیالکتیک را جدلی می داند، دیالکتیک همان تاپیک است، همان جدل است، در حالی که در افلاطون دیالکتیک ورای استدلال است، یک فنی است فوق استدلال و تنها راه رسیدن به حقیقت. زنون را، افلاطون را، سقراط را، حتی پارمنیدس را دیالکتیکی، یعنی جدلی می داند، و ما متأسفانه هم در تعریف دیالکتیک و هم در ترجمه آن به زبان فارسی امروز می گوییم جدل و جدالی، تحت تأثیر ارسطو. پس بنابراین، اینها بیان حکمی نیست، ما باید به حکمت فیلسوف راه پیدا بکنیم، و هیچ فیلسوفی را ملاک قرار ندهیم، و ببینیم که در واقع، آن مبادی خود فیلسوفی که دارد تفسیر می کند چه است؟ و آن مبادی از دیدگاه آن فیلسوف مورد نظر چه جایگاهی دارد؟ بنده می خواهم در این باره، یک قدری با توجه به رساله پارمنیدس صحبت بکنم.
سقراط اگر فیلسوف گفت و گو هست و واقعاً هم فیلسوف گفت و گوست. گفت و گو فقط با مردم کوچه و خیابان و آگورا نیست، البته آن هم هست آن هم فیلسوف است، در آنجا ظاهر می شود، و فیلسوف باید به کوچه برود، به خیابان برود، به همه جا برود. اما فیلسوف کسی است که مانند پیامبران، بنده یک حکیم می گویم، با هر کسی مطابق فهم او گفت و گو دارد. سقراط آن فیلسوفی است که نه تنها در آگورا، بلکه با پارمنیدس و با تمام این فیلسوفان وارد گفت و گو شده، و این رساله پارمنیدس، یک نمونه ای از گفت و گوی او با یک فیلسوف بسیار عظیمی است که به قول اظهارنظر افلاطون درباره پارمنیدس در رساله پارمنیدس که می گوید: پارمنیدس فیلسوفی است که باید از او ترسید و به او فوق العاده احترام گذاشت. یعنی یک چنین کسی که افلاطون درباره او چنین اظهار نظری کرده با یک همچون فیلسوفی وارد دیالوگ شده و به مسائل بسیار دقیقی در تاریخ فلسفه اشاره کرده که من در اینجا به چند تا از آنها اشاره می کنم. در این رساله مسائل زیادی هست، ببینید فکر او تا چه حد دارای عمق و ژرفایی است که عمیق ترین و دقیق ترین مسائل تاریخ فلسفه را شامل می شود. و به این جنبه بسیار کم توجه شده، هم به افلاطون و هم به سقراط، که این رساله پارمنیدس یک نمونه ای از آن هست.
البته آن مسائل دقیق و عمیقی که او مطرح کرده بعضی به نام ارسطو بعضی به نام افلاطون شهرت یافته اند در حالی که کامل تر آن، و بسیار کامل ترش در سقراط هست. نظریات او از قیبل این که معرفت و فضیلت یکی است یک نظریه فوق العاده حِکمی است. من وارد این بحث می شوم یعنی قول یک حکیم است، و یک پایه و یک مبنای اساسی در حکمت دارد، یگانگی فضلیت و معرفت؛ کسی که خطا می کند علم ندارد، کسی دانسته خطا نمی کند با حکمت بحثی جور در نمی آید اما با حکمت معنوی و با حکمت الهی قولی غیر از این نمی تواند باشد که سقراط گفته است. معرفت، معرفت تحققی است، نه معرفت تصوری و تصدیقی که ما تصوری از چیزی داشته باشیم. اگر علم به معنای تحقق و به تعبیر فرنگی ها "Realization" باشد، تحقق به آن حقیقت باشد و علم از طریق تحقق حاصل بشود واقعاً در آن خطا نیست، و این علم است، این یک، و دوم وحدت فضیلت، این مسئله بسیار مهمی است، فضائل یک حقیقت بیشتر نیستند، جنبه هایی از یک فضیلتند، انسان یا فضیلت دارد یا ندارد. فضیلت این نیست که مثل فرضاً جعبه هایی باشد که یک جا یک فضیلت باشد و جای دیگر یک فضیلت دیگری باشد، وحدت فضیلت با تأکیدهای مختلف بر آن یک واقعاً اصل اصیل سقراطی است که کمتر مورد توجه قرار گرفته و باید مورد بحث قرار بگیرد.
همچنین نظریه آنامزریس، نظریه مایوتیک، روش دیالکتیک او، اینها همه مبادی الهی متافیزیکی دارند که باید در جای خودشان مورد بحث قرار بگیرند. و اما یک پرسش اساسی که به نظر بنده اصل و اساس تمام حکمت های الهی است، که این نظریه فقط در پیش از
سقراطیان مطرح بوده، و این مسئله با افلاطون در تاریخ فلسفه غرب پایان می گیرد یعنی افلاطون در تاریخ فلسفه غرب آخرین کسی است که، این سؤال را سقراط و افلاطون مطرح کرده اند. در ارسطو مطرح نیست. در دوره جدید این مسئله وارونه شده و بنابراین از حکمت الهی دور شدند، حتی برای این تعبیری نداریم، من برای این که این نظریه را در این وقت کم بهتر بتوانم بیان بکنم به نظریه شرقیان به نام آتما و مایا اشاره می کنم. یعنی اگر کلامی بکنیم آتمامایا، حق، خلق، مطلق، نسبی، این اصل حکمت است، که انسان، وجود مطلق، حقیقت مطلق را از حقیقت نسبی به طور اساسی متمایز بکند، وجود مطلق را انکار نکند، مطلق را مطلق ببیند، نسبی را نسبی ببیند. این اساس تفکر پارمنیدس است، که هستی هست، راه حقیقت و راه «رُکسا»، راه گمان راه مایاست، راه حقیقت راه هستی است. راه مطلق است، منتها، این اساس تفکر پارمنیدس و سقراط هر دو هست منتها با یک تفاوت، این رساله پارمنیدس دو بخش دارد، یک بخش بحث درباره متکسیس (1) هست، یعنی "Realization"، یعنی بهره مندی، من می خواهم روی این دقت بکنم، چون اگر بخواهم واقعاً درباره این رساله چند ساعت هم بحث بکنم باز هم کم است.
در قسمت اول بحث درباره «متکسیس» است، متکسیس از دید الهی یعنی چه؟ چرا پارمنیدس «متکسیس» یا "Realization" یا بهره مندی را منکر هست، منکر است یعنی به کلی با این که منکر را قبول دارد، احد را قبول دارد، واقعیت را همه احد می داند، اما واقعیت این عالم را انکار می کند، اصلاً هیچ واقعیتی برای این عالم قائل نیست. سقراط با نظریه متکسیس یا پارتیسی پیشن یا بهره مندی، می خواهد بگوید که این عالم عدم مطلق نیست، حتی مایا هم بهره ای از آتما دارد. فلسفه هایی که مبتنی به نظریه ظهورند که حتی نظریه افلاطون هم، جهان بینی او، همان فرقی که بین فاینومنون و نومنون می گذارد. فاینرا یعنی ظهور. در نظریه هایی که اساس جهان بینی بر ظهور هست، ظهور یعنی بین آتما و مایا. مظاهر یعنی مایا بهره ای از واقعیت معدوم مطلق نیست، محسوسات یک بهره نسبی دارد، اما آن حقیقت مطلق در واقع این محسوسات و این عالم نیست، این مورد اختلاف است و در حکمت این دو دیدگاه وجود دارد. در حکمت الهی دو دیدگاه داریم، یکی این که عالم را به طور کلی منکر می شود در نظریات خودمان هم داریم، و یکی برای آن یک واقعیت نسبی قائل هست. آن که واقعیت نسبی قائل هست سقراط است و آن که هیچ واقعیتی برای این عالم قائل نیست و می خواهد بنابر اصول فلسفی خودش، یعنی هیچ واقعیتی برای عالم قائل نیست نظر پارمنیدس است و هر دو هم دید الهی دارند و هر دو هم در تاریخ های شرق و در یونانیان که مسئله آرخه را مطرح می کردند مطرح بوده، ولی این سؤال از ارسطو به بعد و دوران جدید انکار شده. دوران جدید دوران مایاست، یعنی اصالت مایا و نفی آتماست.
تمام تفکر جدید را می شود در این خلاصه کرد و بنابراین نفی حکمت الهی است. بنده یک تفسیری هم از پارادوکس های زنون دارم، زنون با این پارادوکس های خودش بنابر اصلی که پارمنیدس وضع کرده بود و این اصل مهم ترین اصل پارمنیدس و تاریخ تفکر یونان قدیم هست. بودن و تعقل کردن، برابری عقل و وجود است، وجود چیزی است که می شود درباره اش تعقل کرد، من نمی خواهم درباره این اصل بحث کنم ولی اساس دید الهی است. حرکت را نمی شود تعقل کرد. بنابراین واقعیتی ندارد، یعنی در واقع پارادوکس های زنون اثباتی برای نظریه های استاد او هست. نه آن طوری که مثلاً مسئله حرکت باشد امروز، یعنی ما از این پارادوکس ها یک اصل متافیزیکی را نمی فهمیم این در واقع اثبات است. و اما قسمت اول بحث درباره متکسیس است سقراط سعی می کند متکسیس را اثبات بکند، و نمی خواهد، یعنی برخلاف آنچه که از رساله پارمنیدس فهمیده می شود و مفسران گفته اند، پارمنیدس منکر مُثُل نیست، منکر "Realization" است. برای این که برای این عالم واقعیتی قائل نیست می خواهد این مسئله "Realization" را که می گوید اینها بهره ای دارند، این را نفی بکند. و برای آن هم دلائلی می آورد که من آنها را اینجا آورده ام و بحث کردم. و چند تا اشکال دارد که من اینجا این اشکالات پارمنیدس را بر آن نظریه بیان می کنم.
به طور خلاصه اشکال اول او، این است که، اگر ما نظریه بهره مندی را بپذیریم یا باید به طور کلی در اشیا باشد یا به طور جزیی، و هر دو اشکال دارد و او بر هر دو نظریه اشکال وارد می کند و از سقراط پاسخ می دهد.
و دیگر اشکالی است که ارسطو از پارمنیدس گرفته، در واقع از ارسطو نیست، عین این اشکال از رساله پارمنیدس دیده می شود. اشکالی که در تاریخ فلسفه معروف است به اشکال «ترتیوس انتروپُس» یعنی انسان سوم، یعنی اگر یک محمولی را به چند چیز نسبت بدهیم و به ایده نسبت بدهیم، و به اشیاء نسبت بدهیم، حمل کنیم و هم به خود آن ایده، ما به یک ایده دیگری احتیاج داریم که رابط بین آن ایده و باز، یعنی یک چیزی را هم به افرادی که پارتیسی پیت می کنند و بهره مندند نسبت می دهم و هم به خود ایده، و این، اگر انسان باشد احتیاج به انسان سومی دارد، این اشکال از ارسطو نیست و از پارمنیدس گرفته و خیلی چیزها را که ما به ارسطو نسبت می دهیم در رساله افلاطون هست، منتها باید در رسایل افلاطون یک کمی دقت بیشتری بکنیم. نظریه دیگری را که من مطرح می کنم در تاریخ فلسفه نظریه دیگری است به نام کانسپتوالیزم و نومنالیزم است. می گوید سقراط می پرسد که: چه مانعی دارد که ما کلی و ایده را صرف مفهوم بگیریم بدون این که مطابقت داشته باشد، و ما می توانیم مفهوم را بدون این که مطابقت داشته باشد وضع بکنیم به عنوان اسم مشترکی بر روی اطلاق اشیاء. که این به نظریات نومینالیستی و مفهوم گرایی امروز نزدیک است. که اینها به تعبیر سقراط در «نفس» یعنی در «ذهن، "en Pyschois"، یعنی در نفس ماست و در خارج وجود ندارد. این می دانید، مهم ترین سؤال درباره کلی است، در اینجا پارمنیدس اعتراض می کند می گوید این نظریه غلط است، ما نمی توانیم بگوییم که کلی فقط در ذهن وجود دارد و در خارج وجود ندارد، برای این که هر فکری باید متعلقی داشته باشد، برای این که فکر باشد از چیزی حکایت داشته باشد. باید متعَلَّق داشته باشد، فکر بدون متعَلَّق اصلاً بی معنی است. هر معقولی باید مطابق با موجود باشد، هستی و وجود داشتن یک چیز است. بنابراین ما نمی توانیم، مثل عنکبوتی می شود که دور خودش می تند، یک فکر نیست، گویا نیست، هیچ چیز نگفتیم، مثل این که همین طور از تصورات خودمان صحبت کردیم. بزرگ ترین اشکال بر سوبژکتیویزم جدید را اگر بخواهید ببینید از زبان پارمنیدس در این رساله، بیانی که بر این نظریه نومینالیزم، که کلی فقط در ذهن ما وجود دارد، اشکالات را به نظر من پارمنیدس به درستی جواب داده و مسئله سوبژکتیویسم جدید را اگر بخواهیم یک پاسخ مطمئنی بیابیم در همین رساله پارمنیدس هست.
سقراط نظریات مختلفی برای پارتیسی پیشین مطرح می کند که مثل نمونه های اعلی، پارادگما هستند، و اشیاء اشباح هستند یعنی، «هومویوماتا» هستند، نظریه تقلید را مطرح می کند، نظریه «آیکونا»، یعنی نظریه هیاکل و اینها، تمام نظریه هایی که درباره تاریخ فلسفه مطرح شده، تمام اینها را سقراط مطرح می کند: یکی، دو تا، سه تا، چهارتا، همه را مطرح می کند، و با دقت زیاد، و پارمنیدس اشکال می کند و سقراط جواب می دهد، و همچنین مسئله بقیه رساله، بحث درباره وحدت است هیچ رساله ای در تاریخ فلسفه- به نظر بنده، تا آنجایی که من سراغ دارم- چه در عالم اسلامی، حتی، از لحاظ دقت فلسفی و از لحاظ منطقی بودن، و ظرافت بحث درباره مسئله وحدت و ارتباط آن با مسئله کثرت، به پای رساله پارمنیدس نمی رسد. یعنی انواع وحدت، وحدت به شرط لا، وحدت لا به شرط، وحدت به شرط لای مقسمی، قسمی، وحدت به شرط شیء را، اینها را به یک تقسیم بندی دقیق منطقی به زبان منطق، به صورت دو تا دو تا چهارتا، به صورت حمل منطقی که وقتی وحدت با محمول قرار می دهیم و آن را به موضوعی حمل می کنیم هشت قسم ذکر می کند که چهار قسم آن را منتفی می داند و آن چهار قسم همان بود که گفتم. این را مطرح می کند که این نظریه احدی که نوافلاطونیان گرفتند دقیقاً افلاطونی است، از این رساله گرفته شده و از هیچ جای دیگری نگرفتند، و دقیق ترین بحثی است که درباره مسئله وحدت شده است. بنابراین، من نتیجه می گیرم، ما در مطالعه فیلسوفان گذشته، در تفسیر آنها باید بسیار دقت بکنیم، تحت تأثیر مکتب هایی که اصلاً نباید آنها، مبادی شان با آنها منافات دارند قرار نگیریم. شرط اول فهمیدن هر فیلسوف فهم مبادی آن فیلسوف است، نباید به ظواهر نگاه کرد که مثلاً این را گفته، این را گفته و... باید برویم به مبادی و از مبادی بیاییم به مسائل. و سقراط حکیم است و اگر بخواهیم از تقسیم سهروردی که تقسیم بسیار دقیقی است استفاده کنیم، او حکما را تقسیم می کند به حکیم، حکیم بحثی و حکیم متأله یعنی حکیم الهی، این تقسیم بسیار مهمی است. سقراط و افلاطون هم حکیمند، هم حکیم متأله هستند، الهی هستند، و متأسفانه ما از حکمت الهی، غرب که دور شده، هم در واقع در بحث این فیلسوفان لااقل یک سنتی در فلسفه داریم، باید این را بسیار مورد مداقه قرار بدهیم.
منبع :مجموعه مقالات سقراط، فیلسوف گفتگو
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}